هشتاد و پنج سال از نابودی زمین میگذرد و انسانهای محدودی درون شهری با گنبد شیشهای زندگی میکنند. بیرون شهر، انسانهای جهشیافتهای پرسه میزنند که از گذشته کینه به دل دارند و مقصر وضعیت حال خود را انسانهای جاهطلبی میدانند که حرص سیریناپذیری برای قدرت دارند.سرانجام روزی میرسد که گنبد شیشهای دیگر وجود ندارد و تنها محافظ بین انسانها و جهشیافتهها پایان میگیرد. آخرین نفر شهر شیشهای دل به بیابانهای سوزان میزند. گرسنگی از یک سو، تنهایی و جهشیافتهها از سوی دیگر در کمین او نشستهاند و تمام انسانها مجبور به کوچ به شمال میشوند. پاراگرافی از دفترچه خاطرات:«دنیای شیشهای که دور و اطراف من را گرفته بود، ناگهانی فرو ریخت و دروازه دیگری در روبروی من گشوده شد که تا آن زمان فقط از پشت شیشهها به آن نگریسته بودم. هیچ راهی برای من به غیر از پا گذاشتن درون دنیای نابود شده روبرویم وجود نداشت. آنجا دنیایی بود پر از کینه و خشم، وحشی گری و غارت، دوستی و محبت، در برهروت زمین نابود شده

دسترسی زودتر
با کتابخانه آنلاین، دو تا سه ماه کتاب های جدید را مطالعه کنید

قیمت شگفتانگیز
با کتابخانه آنلاین تا 30% کتاب ها را ارزانتر دریافت کنید

بدون سانسور
با کتاب خانه آنلاین کتاب ها را بدون سانسور مطالعه کنید

جوایز
با کتابخانه آنلاین کتاب ها را به صورت هدیه دریافت کنید.
محصولات مرتبط
ناگهان افجل از کنارم میگذرد. وقتی سرم را بلند میکنم، کاپیتان را میبینم که روبرویم ایستاده است. ناخداگاه جیغ کوتاهی میکشم و قدمی به عقب برمیدارم. همیشه آرام حرکت میکند و هیچ وقت صدای پای او را نمیشنوم. صورتش جدی و خشن است. نگاهش از کشوی باز به روی عکسهای درون دست من میچرخد و میگوید: «چکار میکنی سرباز؟»
چندین نفس کوتاه میکشم، آب دهانم را فرو میدهم و با لکنت زبان میگویم: «عذرر... میخوام. این عکسها روی زمین افتاده بودن. فکر کردم شاید نوشتهای..»
نگاه کاپیتان مرا از ادامه حرف باز میدارد. سرم را پایین میاندازم و عکسها را به سمت او میگیرم. مدتی طول میکشد تا او عکسها را بگیرد. کاپیتان بدون هیچ حرفی به سمت میزش میرود. نمیخواهم گناهکار بمانم.
- من سراغ کشوی شما نرفتم. این عکسها روی زمین افتاده بودن. من فقط کبریت رو از توی کشوی شما برداشتم.
کاپیتان عکسها را درون کشو میگذارد و میگوید: «به کارت برس سرباز.»
مدتی به درون کشو نگاه میکند. نمیتوانم صورتش را ببینم و حسش را درک کنم. دوست دارم درمورد کورو از او بپرسم، دوست دارم آن دلشوره لعنتی تمام شود ولی دلیل آرامشم آن بیرون است. میگویم: «کاپیتان اون سایهها چی بودن؟»
- نمیشناسی و گفتنش هم فایده نداره سرباز.
حمیدرضا شاهدپور
سلام وقتتون بخیر آقای امین فرد میخواستم بدونم کتاب جوینده چه زمانی چاپ میشه چون میخواستم تهیه کنم این کتاب زیبا رو ؟
مدیر سایت
با سلام خدمت شما دوست عزیز
کتاب الان موجود هستش و میتونین سفارشتون رو ثبت کنین
تشکر از لطفی که دارین
حمیدرضا شاهدپور
با سلام یه سوالی داشتم در مورد این که تمامی کتاب هایی که خریداری بشه همراه با امضای آقای امین فرد هستش یا خیر چون برای من خیلی ارزشمند هستند این کتاب ها
مدیر سایت
سلام
بله همینطوره ایشون امضا میکنن و می فرستن خدمتتون
لطف دارین
دیدگاه خود را بنویسید