رمان جذاب باران سیاه اولین جلد از مجموعهی سقوط مرگبار محسوب میشود. در ابتدای این رمان، شخصیت اصلی داستان چشمانش را باز میکند و خود را بالای ساختمانی مییابد که قصد دارد خودکشی کند. او نمیداند چرا آنجاست و چرا میخواهد خودش را بکشد. او حتی اسمش را هم نمیداند! شخصیت بینام داستان، منفورترین انسان روی زمین است و همه قصد کشتنش را دارند.اما این تنها گرهی داستانی این مجموعه نیست، بلکه دنیایی که انسانها در آن حضور دارند هم تغییر کرده است. هیولای جهش یافتهی غولآسایی در آسمان پرواز میکند، ماسهها شهرها را نابود کردهاند، انسانها داخل پناهگاهها هستند و گلولهها از زندگی انسانها ارزش بیشتری دارد.موجودات عجیب و هیولاها بر زمین تسلط یافتهاند و شبها پرسه میزنند ولی قهرمان داستان هیچ یک از اینها را به یاد نمیآورد. او بدنش آهنی است ولی نمیداند چرا با دیگران فرق دارد. شخصیت بینام تنها یک جمله را زمزمه میکند: رباتی که میخواست انسان شود!

دسترسی زودتر
با کتابخانه آنلاین، دو تا سه ماه کتاب های جدید را مطالعه کنید

قیمت شگفتانگیز
با کتابخانه آنلاین تا 30% کتاب ها را ارزانتر دریافت کنید

بدون سانسور
با کتاب خانه آنلاین کتاب ها را بدون سانسور مطالعه کنید

جوایز
با کتابخانه آنلاین کتاب ها را به صورت هدیه دریافت کنید.
محصولات مرتبط
او بریدهبریده صحبت میکند. بادِ سردی که از ساختمانهای تنها برمیخیزد، موهای تنم را سیخ میکنند. ناگهان وزش تند بادی مرا تکان میدهد. آن هیولایی که سرخ بال نامید شده، حالت تهاجمی به خود گرفته و با تمام قدرت بال میزند. صدای غرش بالهایش بیشتر شده است و باد برخواسته از بال زدنش، تعادلم را برهم میزند. دو چشمِ سرخ رنگ هیولا به من زل زده و دندانهایش را به من نمایش میدهد. ناگهان او دهانش را باز میکند و امواج غرشِ گوش خراشش، سلولهای بدنم را میلرزاند. وقتی به خود میآیم، او را میبینم که با سرعت به سویم فرود میآید. پاهایم ناخودآگاه تکان میخورند و به سوی در میروم. «بدوین قربان! فرار کنین!»
او به ورگا میگوید: «فکر نکنم توی ساختمون با ما کاری داشته باشه. باید تا نصف ساختمون پایین بریم.»
صدای شکافته شدن هوا، داخل سرم طنین میاندازد. قدمهای باقی مانده را با تمام سرعت طی میکنم. زمانی که به جلوی ورودی میرسم، سرخ بال آن قدر به ما نزدیک شده که تمام آسمان را پوشانده است. وقتی به پاهای کشیده و درازش نگاه میکنم، چنگالهایش را میبینم که مرا هدف قرار دادهاند. ناگهان دستانش را از هم باز میکند. ناخنهایش به راحتی با یک حرکت ساده سرم را جدا خواهد کرد. چند قدم باقی مانده، تصاویر به صورت آهسته از جلوی چشمانم عبور میکنند. قبل از این که درون چنگالهای تیز او اسیر بشویم، به ورودی میرسیم. هیولا در حالی که با عصبانیت میغُرد، از بالای ساختمان عبور میکند. بادی که از حرکت او به سوی ما برمیخیزد، ما را به چند پله پایین پرت میکند. گیج و منگ به در ورودیِ رو به پشت بام نگاه میکنم. آن هیولا چه نوع جانوری بود؟ ورگا چند پله پایینتر و مرد قد کوتاه کنارم سقوط کردهاند. «قربان حالتون خوبه؟»
او به کنارم میآید. وقتی میبیند که مشکلی ندارم، به نزدیکی درِ ورودی پشت بام میرود، انگار به دنبال سرخ بال میگردد. «این لعنتی از کجا پیداش شد؟ خیلی وقته که هیچ خبری ازش نبود.»
محمد مهدی مظفری
واقعا عالیه داستان مهیج و سرگرم کننده است من هم نسخه چاپی رو خریدم و هم به خاطر خوانش عالیه داستان و صدا گذاری نسخه صوتی رو بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونید چون این کتاب حتی ارزش چند باره خوندن و گوش دادن رو داره من به شخصه عاشق ژانر های علمی تخیلی و بخصوص آخرالزمانی هستم و بهتون میگم که این سری کتاب بی رقیب ترین کتاب و داستان در این ژانر هست و من این داستان رو در حد داستان های بزرگی مثل ارباب حلقه ها و هری پاتر میدونم و امیدوارم داستان به همین خوبی پیش بره
میا
چرا نوشته موجود نیست خب؟کی موجود میشهه
مدیر سایت
به زودی منتشر خواهد شد
MIA:)
چرا موجود نمیشهههههههههههههه
مدیر سایت
در حال چاپ هستیم
دیدگاه خود را بنویسید