میخوام اینجا راحت بنویسم. (رها از قوائد نگارشی.)
امین فرد هستم، متولد 29 فروردین 1370 در شهر کرمان. متاهل. یک دختر دو ساله دارم به اسم شایلین یا به قول خودش شایین.
کارشناسی برق قدرت خوندم. میدونم که رشته دانشگاهیم هیچ ربطی به علاقهام که نویسندگی هست، نداره؛ اما اشتباه انتخاب شد و شاید یکی از بزرگترین اشتباه هم این بود که توی رشتهای که مورد علاقهام بود، درس نخوندم. البته الان واسه ادامه دادن دیر نشده.
فکر کنم علاقهای که افراد دارن، توی بچگی شکل میگیرن. من هم جدا نبودم و نیستم. یادم هست که با کتابهای رنگی که چند خط زیرش داستان داشت، من و داداشم (معین فرد) کلی خیال پردازی میکردیم. از اونجایی که دو قلوی یکسان بودیم و هستیم، همیشه یک رفیق همرام بود که دقیقا تمام علاقهها و فکرهاش باهام یکی بود؛ یعنی میتونستیم ساعتها درمورد دنیاهای خودمون حرف بزنیم؛ یکی از یکی مشتاقتر! یکی از اون کتابهای نقاشیدار هیچوقت فراموشم نمیشه. «تبر طلایی» داستانی بود که بعد از گذشت بیست و اندی سال، هیچوقت فراموشش نکردم و البته معین هم همینطور.
شاید ده سال کامل رو با دنیای کتابها گذروندیم؛ به صورت کامل، البته الان هم ادامه داره؛ ولی نه به اون شکل. الان دغدغههای زندگی خیلی شدن اجازه نمیدن. هرکتابی که تموم میکردیم، بعد از تموم شدنش، یک جلسه طولانی درمورد کتاب برگزار میشد که به نقد و بررسی اون میگذشت. البته الان هم این جلسات به صورت روزانه برگزار میشن که فقط دو نفر بیشتر توش نیست که من هستم و معین.
یکی از انگیزهها بیدار شدن ساعت شش صبح در اون زمان، برای خوندن کتاب بود. اونقدر حرص کتاب خوندن و غرق شدن در دنیاشون رو داشتیم که مجبور شدیم سه تا کارت عضویت داشته باشم که بتونم کتاب بیشتری از کتابخونه بگیرم (کارت سوم دیگه از دوستان رو گرفته بودم). کتابها یکی یکی دست به دست میشدند و تا همشون خونده شن. یادم هست که اون زمان، یکی از بهترین دوران زندگی بود که با باز کردن هر کتابی، دروازه بزرگی از دنیای تازهای برامون باز میشد. چقدر میتونسیم توی اون دنیاها زندگی کنیم. یادمه که با کتاب بینوایان گریه گردم. اون قسمت که تناردیهها عروسک رو از کوزت میگرفتن. درمورد معین، نمیدونم. باید از خودش بپرسین. فقط میدونم که سه تفنگدار از الکساندر دوما رو خیلی خیلی دوست داشت. مخصوص شخصت آتوس. الان هم اسمش به همین نام توی گوشیم ذخیره هست. منم هم شخصیت دارتن یان بودم.
از اونجایی که زمان بیشتری در تخیلات میگذروندیم تا در واقعیت، همیشه دوست داشتیم که هر چی تو ذهنمون بود رو بنویسیم. از طرفی کتابهایی که میخوندیم، هیچوقت اون چیزی نبودن که تمام و کمال میخواستیم. همیشه میگفتیم که کاش این قسمتش بهتر بود. اینجوری بود که یه دنیای بیدر و پیکر کمکم توی ذهنمون جا گرفت که هر لحظه دستخوش تغییر میشد و با دیدن هر فیلم یا بازی کردن هر بازی یا خوندن هر کتاب، جرقهای توی ذهنم روشن میشد. (من و معین عاشق کتاب خوندن و بازیهای کامپیوتری هستیم) اما، دست به قلم شدن خیلی ترسناک بود. شاید سالها طول کشید تا اولین کلمات رو بنویسم که بلافاصله هم پاک یا پاره شدن. معین دل و جرات خیلی بیشتری داشت و اولین کتابش رو در سن 18 سالگی شروع کرد. حتی دومی رو هم نوشت و سراغ سومی رفت. به خاطر سن کم و نبود تجربه، بزرگترین و بهترین تصمیم نویسندگیش رو گرفت و کتابش رو در سن 27 سالگی پاک کرد و مجموعه سقوط مرگبار رو از اول پایه ریزی کرد.
از اونجایی که به غیر از کتاب، عاشق بازی کامپیوتری هم بودیم، مثل زمانی که کتاب میخوندیم و دوست داشتیم کتاب بنویسیم، زمانی هم که بازی میکردیم، دوست داشتیم که بازی بسازیم. توی سن 15 یا 16 رفتیم سراغ بازی سازی، با سیستمهای ذغالی خودمون! اما متوجه شدیم که علم این کار رو نداریم. چند تا موتور بازی سازی رو چک کردیم، اما نشد. برای همین رفتیم سراغ انیمیشن سازی که کمی آسونتر بود. یادمه از 3D max شروع کردیم و بعد رفتیم سراغ MAYA. از سال 87 وارد کار انیمیشن شدیم و تا به امروز هم ادامه داره. فکر کنم سال 1396بود که توی جشنواره فیلم 100 تهران شرکت کردیم و من به عنوان نویسنده کار و معین به عنوان کارگردان و نویسنده همکاری کردیم که برنده جایزه 100 شد. تا جایی که یادم بیاد، توی هند مقام دوم، توی آمریکا، برگزید جشنواره شد و خیلی از جشنوارههای دیگه هم جایزه گرفت که من یادم نیست. اسم کار کوتاه ما ج.ن.گ یا همون W.A.R بود با شعار جنگ همیشه ویران است! این قسمت رو میزارم برعهده معین که کاملتر توی بیوگرافی خودش توضیح بده.
ترس از نوشتن تا بیست و سه سالگی با من ادامه داشت و جرات نوشتن نداشتم؛ زمانی که خدمت سربازی رفتم(شهریور ماه سال 93). یادمه که بعد از گذشت یک هفته سخت، یک شب نگهبان شیرهای آبخوری بودم. (داشتم از بیخوابی میمردم و مجبور بودم که از اون شیرها مراقبت کنم.)
به خودم گفتم که الان دو سال اینجام و وقتی برم، چی با خودم میبرم؟ همونطور که داشتم فکر میکردم، نگام به یکی از سربازها افتاد که داشت توی یه فاصله زیاد از من راه میرفت. از اونجایی که ساعت یک صبح بود و ماه هم نور زیادی نداشت، حس کردم که اون سرباز داره روی هوا راه میره. دقیقا کنار درختهای کاج کنار میدون رژه. اینجا بود که مردمان ژاوو در کتاب همه از آنان از خدایان به وجود آمدن. افرادی که روی هوا و بدون قدم داشتن پیش میرفتن.
شروع خدمت جدایی مسیر دو ساله با معین بود. معین در شرف ازدواج بود و من خدمت. مدت زیادی گذشت تا افکار پراکندهام رو جمعوجور کردم. بعد از آموزشی، محل خدمتم ایرانشهر شد، یکی از شهرهای سیستان و بلوچستان. یادم که سه ماه میموندیم و بیست روز مرخصی به ما میدادن. اونجا بود که توی اولین اقامتم، یک صفحه و نیم از رستگاری رو نوشتم. که برای معین فرستادم. (هر روز به معین زنگ میزدم و حداقل یک ساعت حرف میزدم. یادمه یک روز سه ساعت پشت سر هم حرف زدیم.) یادم که خوند و گفت که خیلی خوب نوشتی (البته لازم به یادآوری هست که قبل از خدایان، خیلی داستانها در ذهنم شکل گرفتن و نیمه رها شدن. این وسط تنها دو تا جون سالم به در بردن و به انتها رسیدن. اسمش پستچی بود. دو تا داستان کوتاه جنایی.)
سال 96 با خانمم آشنا شدم؛ عشق در یک نگاه! 17 مرداد 97 ازدواج کردم و از اون موقع به بعد دو نفر وجود داشتند که میتونستم درمورد کتابم باهاشون حرف بزنم. چقدر هم حرف زدم!
اسم کتاب همهی آنان از خدایان بودند، اول اسمش آگیرا بود. (الان یکی از شخصیت های اصلی کتاب)
چرا اسم آگیرا رو دوست دارم؟ به خاطر معنی که دارد. آگیرا یه کلمه کرمونی به معنی خلاشههایی که زیر چوبها میزارن تا بتونن راحت آتیش روشن کنن. در کل به این معنی هستش که کاری بکنیم که یه جرقه به وجود بیاد و باعث بشه آتشی توی ذهنهای دیگه به وجود بیاد. آگیرا خوب بود، اما دیدم که بهتره یه اسم دیگه انتخاب کنم. همیشه از اسم هایی که جملهای بودند، خیلی خوشم میومد. مثل کتاب جایی برای پیرمردها نیست یا زنگ ها برای که به صدا در می آیند.
چقدر با معین سر اسم کتاب خدایان با همدیگه صحبت کردیم. بعد از اون اسم مردگان سخن میگویند رو انتخاب کردم که بعد از یک مدت از دلم رفت. اسم بعدی که انتخاب شد، آنها زندهاند بود که متاسفانه اون هم بعد از یه مدت برام جذاب نبود. یادمه یه روز مثل همیشه که داشتم تاریخ تمدنها رو میخوندم، رسیدم به ترجمه یه لوح گلی مربوط به تمدن سومر یا آشور. درست یادم نیست. توی اون لوح، کاتب داشت اسم پادشاهها رو مینوشت و یکدفعه بین اسم چند پادشاه، کاتب خودش یه جمله نوشته بود که اون هم همهی آنان از خدایان بود. میخواست تاکید کنه که تمام پادشاههایی که اسم برده همه از خدایان محسوب میشدند. این رو با همسرم و معین درمیون گذاشتم و هر دو گفتند که عالیه. اینجوری بود که اسم کتاب انتخاب شد و تا همین الان هم جذابیت روز اول رو برام داره.
خب خیلی حاشیه رفتم. داشتم درمورد چی میگفتم. بزارین برم بالا ببینم چی نوشتم. اها! یادم امد. داشتم درمورد سربازی میگفتم. توی اقامت بعدی، 43 سه صفحه نوشتم. شبها با این که درجه ستوان سومی داشتم؛ چون نیرو کم بود، باید پست میدادم. هر شب از هشت تا ده و دو تا چهار صبح روی برجک بودم و چی از این بهتر که میتونستم کلی فکر کنم بدون مزاحم و سکوت شبی که هیچ چیز اون رو نمیشکست. شهر خلوت بود و فقط چند گربه یا سگ توی خیابونا پرسه میزدند. اونجا بود که بیشتر دنیای خدایان به وجود آمد. توی یکی از شبها چشمه شعرم جوشید و یه چند بیت هم گفتم که فکر کنم بد نیست شما هم بخونینش. درمورد برجک بود.
درمیان شبی سرد و تاریک در پس کوچهای تنگ و باریک
بر فراز پلکانی کج و خسته برجکی فولاد زره تنها نشسته
دو چشم تیز و بی خواب نظر کرده به راهی هم چو عقاب
متاسفانه بعد از این سه بیت، چشمه شعر خشک شد.
زمانی که خدمتم تموم شد، از کتاب رستگای که اون موقع اسمش گل یخ بود و بعد شد رز سیاه، 240 صفحه نوشته شده بود. (پایان سربازی اسفند 1394 بود.) بعد از اون ادامه دادم و تا سال بعد نوشتن کتاب ادامه داشت و با 426 صفحه کتاب تموم شد. متاسفانه هیچ تجربهای برای چاپ و انتشارش نداشتم و همینطور موند. فقط یادمه که توی یکی دوتا سایت گذاشتم که خب زیاد دیده نشد. کتاب دوم رو شروع کردم که اون موقع اسمی نداشت و بعد از 90 صفحه، رها شد.
سال 97، با همسر گرامی رفتیم شیراز و به تخت جمشید و پاسارگاد سرزدیم. ابهت اونجا ما رو گرفت و زمانی که برگشتیم، کلی صحبت کردیم درمورد کتاب. اینجا خانمم خیلی کمک کرد. تصمیم گرفتم که یه وقت حسابی روی کتابها بزارم؛ چون اطلاعات درمورد گذشته کم بود. یه شش ماه رو کامل به خوندن کلیه تمدنها گذاشتم و کتاب رستگاری رو کامل اصلاح کردم. اینجا بود که اسمش از آنها زندهاند به همهی آنان از خدایان بودند تغییر کرد. کتاب از 426 صفحه به 526 صفحه رسید. البته الان افسوس میخورم که چرا بیشتر درمورد تمدنها در کتاب اول ننوشتم. (لازم به ذکر است که معین خیلی از کتابم ایراد گرفت و حقا که اولین نسخه خیلی بد بود. یادمه که یکی از جملههام این بود. مرد به کنار درختی رفت که کنار درخت بود! چطور واقعا؟
دیگه شاید بگم که فصل به فصل با معین جلو رفتیم و اصلاح کردم. از یه طرف هم سر ایدهها با خانمم پیش میرفتم. توی قسمتهای عاشقونه کتاب، به شدت ضعف دارم و نمیتونم درست این قسمتها رو بنویسم و خانمم کمکم میکنه.
از اونجا که رستگاری به جایی نرسید،(فقط توی فضای مجازی، پخش شده بود) یه خورده ناراحت شدم. دیدم که کتابهای عاشقونه خیلی طرفدار داره و خلاف میلم گفتم که یه کتاب عاشقونه مینویسم که طرفدارها زیاد بشن و همه من رو بشناسن و به خاطر اون بیان سراغ خوندن کتاب همهی آنان از خدایان بودند. اینجوری بود که یه داستان کامل عاشقونه و شروع کردم به اسم وحشی؛ اما بعد از 80 صفحه کامل پشیمون شدم و ولش کردم. فهمیدم که از سلیقه من نوشتن کتاب عاشقونه نیست. از اونجایی که مثل معین، به سبک پسا آخر زمانی علاقه خیلی زیادی داشتم، مجموعه جوینده رو سال 98 شروع کردم. شغلم ناظر اجرای خطوط گاز بود و همیشه بیرون از شهر بودم. یه تبلت 8 اینچ داشتم که همیشه همراه بود و بین زمانهای کاری، مشغول نوشتن روی اون میشدم. (توی اون اوضاع نمیشد قلم به دست گرفت.)
یادمه یه روز اینقدر هوا سرد بود که وقتی میخواستم تایپ کنم، تبلت، انگشتهام رو شناسایی نمیکرد. با هر سختی جوینده تموم شد و خلاف انتظارم، با استقبال بیشتری از خدایان روبرو شد. فکر کنم اون چیزی که میخواستم شد و خیلیها از سمت جوینده به سمت خوندن همهی آنان از خدایان بودند آمدند.
این مسیر 9 ساله با فراز و نشیب زیادی طی شد تا الان در این نقطه هستیم و یه راه خیلی طولانی و سختتری روبرومون هست. تنها چیزی که توی این مسیر باعث شد که خستگیها، ناامیدیها رو نادیده بگیریم، امید به این بود که کتابها توسط خوانندهها خونده بشن و اونا هم دوست داشته باشن.
دیگه خیلی طولانی شد. وقتتون رو نگیرم.
مراقب خودتون باشین.
امین فرد