این رمان جلد دوم مجموعهی سقوط مرگبار به شمار میآید و اتفاقات آن پس از ماجراهای کتاب باران سیاه رخ میدهد. زایراس شخصیت اصلی داستان پس از پیدا کردن هویت خود و به دست آوردن جعبهی سیاه به ارباب کرومها (موجوداتی زنده از جنس ربات) تبدیل میشود. او در بالاترین جایگاه کرومها به نوکر کرادن هم تبدیل میشود. کرومها تصمیم دارند با این حیله و قرار گرقتن زایراس در جایگاه ارباب کروم ها از ارباب اصلیشان یعنی کرادن که در یک بدن آهنی با زایراس به زندگی ادامه میدهد حفاظت کنند. این ایده با شکست روبهرو میشود و زایرس به همه چیز پشت میکند و سر به بیابان میگذارد. او در کتاب بمب خیس که جلد دوم مجموعهی خواندنی سقوط مرگبار است تلاش میکند راهی بیابد تا از دیوار رادیواکتیوی بگذرد و به دنبال ناشناختهی خود برود. او در این ماجراجویی بزرگ به حقایق نهان بسیاری دست پیدا میکند، قبیلههای بزرگی قصد دارند از دیوار عبور نمایند و دنیا را به آتش بکشند.

دسترسی زودتر
با کتابخانه آنلاین، دو تا سه ماه کتاب های جدید را مطالعه کنید

قیمت شگفتانگیز
با کتابخانه آنلاین تا 30% کتاب ها را ارزانتر دریافت کنید

بدون سانسور
با کتاب خانه آنلاین کتاب ها را بدون سانسور مطالعه کنید

جوایز
با کتابخانه آنلاین کتاب ها را به صورت هدیه دریافت کنید.
محصولات مرتبط
گیج و منگ چشمانم را باز میکنم. کانتینر همچنان تکان میخورد. وحشتزده به گوشهی کانتینر پناه میبرم و به در زل میزنم. چیزی روی سقف کانتینر راه میرود. بیحرکت گوشه میمانم و به سقف نگاه میکنم. بعد از مدت کوتاهی صدا آرام میگیرد و صاحب صدا روی سقف مینشیند. آنقدر منتظر میمانم تا قلبم آرام گیرد. نمیدانم وقتی نیمی از مغزم سالم مانده و بقیه اعضای بدنم آهنیست، چرا حس میکنم درون سینهام یک قلب واقعی دارم.
مدت طولانی میگذرد، هیولا هیچ حرکتی نمیکند. با این که کاملا آرام شدهام ولی نمیتوانم هیچ تکانی بخورم. با هر برخورد دانهی ماسه به کانتینر، سرم به سمت صدا میچرخد. آنقدر وحشتزده از خواب بیدار شدهام که هنوز سرم درد میکند و حس میکنم در محاصره هیولاها قرار گرفتهام.
تصورم این است که اگر در را باز کنم، هزاران هیولا به داخل هجوم میآورند. بیحرکت در همان نقطه مینشینم و به گذر ثانیهها فکر میکنم تا شاید آن هیولا از اینجا برود اما همچنان دقیقهها میگذرند و هیچ اتفاقی نمیافتد. کاش کسی به کمکم میآمد. ناگهان به یاد گراگس میافتم. از دیشب هنوز از او خبری ندارم. بیدرنگ او را فرامیخوانم. مدتی طول میکشد سپس صدایش در ذهنم جاری میشود: «ارباب من در موقعیت شما درست بالای کانتینر قرار دارم.»
فائزه داوری
سلام خدمت نویسنده محترم آقای فرد و تشکر میکنم بابت نوشتن و خلق کتابهایی پرهیجان ممنونم از خانم زوار که با نقش آفرینی زیباشون به شخصیت سامیرانا روح دیگری بخشیدند .امیدوارم نوشتن کتابهاتون ادامه داشته باشه و ما همچنان شاهد شنیدن صدای زیبای خانم زوارباشیم
دیدگاه خود را بنویسید