دگار 

سن: 35

جنسیت: مرد

او دومین فرزند در خانواده است و از برادر بزرگترش که آگیرا نام دارد، ده سال کوچک‌تر است. در زمان به دنیا آمدنش، مادرش فوت می‌کند و پدرش به کمک دایه، او را بزرگ می‌کند. در سن شش سالگی، پدرش دیوانه به خانه بازمی‌گردد و خانه را به آتش می‌کرد و خودش هم در آتش می سوزد. از آن‌جا که پدر تمام کتاب‌های مربوط به خودشان را در آن شب به آتش کشید و خودش هم سوخت، دیگر کسی اطلاعات آن‌چنانی از تبار خاندان و گذشته آن‌ها ندارد. 

از اهالی دهکده نزدیک گه‌گاهی شنیده بود که پدر و مادرش، از شهر دیگری به این منطقه مهاجرت کرده بودند. چندیدن بار از آگیرا که در هنگام مرگ پدر شانزده سال داشت، در مورد آن سوال کرد؛ اما او هم چیزی نمی‌دانست. تا جایی هم که از پدر به یاد داشت، آن‌ها هیچ‌گاه قوم و خویش نزدیکی نداشتند و هم مادر و هم پدرش تک‌فرزند بودند.

دگار توانایی دیدن خاطرات مردگان را دارد و با استفاده از دو برگه کهن دیگر می‌تواند با نگاه کردن آتش روشن کند یا که سنگی را در هوا معلق نگه‌دارد. دهکده‌ای که در آن زندگی می‌کنند، بوردون نام دارد؛ دهکده بین هاگوت و کروس واقع شده؛ اما به کروس نزدیک‌تر است تا به هاگوت. خانه‌ اربابی آن‌ها در مسافت کوتاهی از دهکده، روی تپه‌ای در نزدیکی گورستان قرار دارد که خدمتکاران در باغ‌ها و زمین‌های کشاوری آن‌ها کار می‌کنند. به علت دور بودن دهکده آن‌ها از هاگوت و در مسیر فرعی قرار داشتن، اخبار شهرهای بزرگ خیلی دیر به آن‌ها می‌رسید.

از آن‌جا که آن‌ها به نفرین شده‌ها و دیوانگان معروف هستند، اهالی دهکده از آن‌ها فراری بودند. بعد از مرگ پدر، به دلیل نداشتن دارایی آن‌چنانی، دگار مجبور می‌شود که از آگیرا شکار کردن را یاد بگیرد تا بتوانند غذای خود را از دل جنگل به دست بیاورند. همچنین آن‌ها تعداد کمی از کشتزارها را دوباره احیا کردند تا در فصل‌های سال، محصول متفاوتی از آن برداشت کنند. 

دور بودن دگار از انسان‌ها باعث شده است که او به تنهایی خود عادت کند. از آن‌ که توانایی دیدن خاطرات انسان‌ها را داشت، به میان گور‌ها می‌رفت و از دنیای دیگران لذت می‌برد. همراه با ناراحتی آن‌ها ناراحت و همراه شادی‌شان شاد می‌شد. آن‌قدر در دنیای مردگان غرق شده بود که دیگر دنیا و آدم‌های اطرافش را فراموش کرده بود. در ارتباط داشتن با دیگران رغبت آن‌چنانی نداشت و بیشتر با انسان‌ها و آدم‌هایی ارتباط داشت که در خاطرات می‌دید. از این رو، مهارت تعامل با انسان‌های دیگر در وجود او کامل رشد نکرده و دوست داشتن را به غیر از خاطرات حس نکرده است. دگار یاد می‌گیرد که برای خود دنیایی بسازد که دنیا همان تنهایی اوست که پر شده از انسان‌هایی که هیچ‌گاه آن‌ها را از نزدیک ندیده و فقط خاطرات آن‌ها در جای‌جای دنیایش جریان دارند.

با شروع دوران رستگاری انسان‌ها که پدر درمورد آن گفته بود، مجبور به ترک خانه‌شان شد و پا به سفری طولانی گذاشت؛ اما هم‌چنان دنیایش، همان دنیایی تنهایی خودش است که با افراد خیالی ساخته شده است.